چندین روز بود که میخواستم فکر کنم اما به خودم اجازه نمیدادم. اما امروز این جرات و پیدا کردم و فکر کردم. میدونید سال پیش با تمام سالهای زندگیم فرق داشت. سخت ترین سالهای عمرم بود. من خیلی آدم حساسی هستم یعنی بودم اما تا قبل از اینکه وارد این شهر بشم نشکستم یا اگه شکستم زود مرحم به زخمم میذاشتند. آخه اونجا کسایی وداشتم که مثل یه دوست ( نه اونا از دوست هم بیشتر بودند) مثل یه فرشته هوامو داشتند همیشه به دادم میرسیدند. همیشه یه تکیه گاه محکم و امن داشتم. اما اینجا که اومدم بخصوص از وقتی دانشگاه میرم آدمایی پیدا شدند که شکستنم. من خودم و گم کرده بودم به خودم هیچ اعتمادی نداشتم . هرکی بهم میگفت که من کاری و نمیتونم انجام بدم قبول میکردم. هرکی میگفت من نمیفهمم قبول میکردم. هر کی بهم میگفت حواس پرتم قبول میکردم. هر کی میگفت اشتباه میکنم قبول میکردم. بخاطر صداقتم سرزنش میشدم. بخاطراونا شدم یه دروغگو( چیزی که ازش متنفر بودم.). واسه همین شده بودم یه آدم دست و پا چلفتی روزی نبود که اشتباه نکنم. دروغ گفتن دیگه داشت واسم میشد یه عادت. تا اینکه یه شب یه تهمت بزرگ بهم زدند. فکر میکردم یه آدم خائنم. یه آدم پست. یه بی وجود. مثل همیشه حرفاشون و قبول کردم. گفتم اشتباه کردم. همه جوره معذرت خواهی کردم. میدونید من خیلی احمقم. دلم میخواد همه از دستم راضی باشند به هر قیمتی که شده. همه جوره خودم و کوچیک کردم که اونا منو بخاطر کاری که نکردم ببخشند . نه اینکه کاری نکرده باشم . میدونید مشکل اون کار یکه من کرده بودم نبود مشکل فکری بود که درمورد اون کار درمورد من میکردند. با دروغ کلی منت سرم اومد جالب این بود که با وجود اینکه اون لحظه میدونستم که طرفم داره دروغ میگه همون موقع قبول کردم. آخه نمیتونستم بهش بفهمونم که من میدونم دروغ میگه آخه قول داده بودم. خلاصه ازاون به بعد به چشمشون شدم یه آدم پست که .... از همون موقع شد که کابوس های لعنتی هم شروع شدند. من خودم و گم کردم. دیگه خودم نبودم. از خودم میترسیدم. تا اینکه یه نفر پیدا شد که واسش ماجرا رو گفتم. آخه بد جوری قبولش داشتم. در ضمن دیگه تحمل این روزارو نداشتم. راستش فکر میکردم به همین زودی ها میمیرم اما متاسفانه نشد . گفتم حالا که باید زنده بمونم بهتره زندگی کنم. تازه فهمیدم که اشتباه من صداقت و روراستیم بود واینکه همه حرفی رو باور میکردم. همیشه یه تکیه گاه داشتم و حالا که تکیه گاهم و از دست داده بودم میخواستم یه تکیه گاه جدید پیدا کنم ولی نمیدونستم که دیوارای این شهر همشون سستند. فکر نمیکردم میشه به خودم و خدای بالای سرم تکیه کنم. اما اون بزرگ بهم فهموند. حالا مجبورم اون همه پل خرابه رو برگردم و درست کنم. اما فقط به کمک خدا و خودم. خیلی کار واسه جبران دارم. اما خیلی خسته ام. خیلی... واسم دعا کنید. میدونید من به دعای دیگرون خیلی اعتقاد دارم. پس واسم دعا کنید.